داستان دختر فراری

تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:داستان دختر فراری, فیسبوک, | 16:18 | نویسنده : admin

پدر وارد اتاق دخترش شد و نامه اى رو روى تختخواب ديد
 نامه رو با دستانى لرزان خواند
 متن نامه اين بود:
 با پشيمانى و تأسف شديد بايد بهت بگويم كه من با پسرى كه دوستش دارم فرار كردم
 با اون عشق حقيقى را پيدا كردم و او را خيلى دوست دارم حتى با وجود اينكه در بينى و گوشهايش حلقه ميگذارد و انواع و اقسام خالكوبى روى بدنش دارد بابا فقط اين نيست

 من حامله هستم!

 و او به من ميگويد كه در زندگى خوشبخت خواهيم شد.او تصميم گرفت كه در جنگل باهم زندگى كنيم و بچه هاى زيادى به دنيا بياوريم و اين يكى از آرزوهاى من است

 او به من گفت كه ترياك ضررى برايمان ندارد و اون رو به خاطر دوستاش كه برايمان كوكايين ميارند در مزرعه ميكاريم
 بابا خاطر جمع باش كه ما داريم دعا ميكنيم كه دانشمندان دوايى براى ايدز پيدا كنند چرا كه مرد زندگيم واقعا استحقاقش رو داره
 بابا نگران نباش
 من 15 سال سن دارم و ميدونم كه چطور از خودم مراقبت كنم روزى ميرسد كه بيام و سر بهت بزنم كه با نوه هات آشنا بشى

 دخترت

 پاورقى

 بابا باهات شوخى كردم
 من خونه همسايه هستم فقط ميخواستم بهت نشون بدم كه هميشه در زندگى چيزهايى هست كه بدتر از:
 " كارنامه " باشند
 اون روى ميز است...!!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: